ملک مهدوی(عجل الله تعالی فرجه)

میعادگاه مهدی باوران و مهدی یاوران

ملک مهدوی(عجل الله تعالی فرجه)

میعادگاه مهدی باوران و مهدی یاوران

بسم الله الرحمن الرحیم

تصمیم گرفتم این بار دردهایم را برای کودکان به زبان داستان آشنای شنگول و منگول و حبه انگور بنویسم، آخر هر چه برای بزرگان گفتیم کسی بر ما وقعی ننهاد و پشیزی به حسابمان نیاورد.

از تاریخ و قرآن و دین و علم و ولایت و ... برایشان اثبات کردیم اما انگار چسبیدن به زمین و خو گرفتن به لذت های شیرین دنیا، کار به دست بزرگترهایمان داده است و کمی بیشتر ترجیح می دهند زندگی آرام دنیا را بر بی قراری های جهاد در راه خدا...

برای کودکان ایران زمین می نویسم شرح درد نادانی بزغاله ها و بی رحمی گرگها را تا مثل ما فریب گرگ ناقلا را نخورند!!!

آری تاریخ تکرار می شود اما این مشکلِ تاریخ نیست، بلکه اشکال بر آن مردمی است که از تاریخ

 عبرت نمی گیرند!

دوستان مرا از آینده مادی خود به خاطر این نوشتار برحذر داشتند لکن وظیفه می دانم حرفی را که گذشتگان به ما یاد دادند، به گوش کودکان امروز وطنم برسانم باشد که ...

ماجرای شنگول ومنگول را اینگونه برای فرزندانمان بخوانیم تاآنها دیگرمثل ما...

یکی بود، یکی نبود

زیرگنبد کبود، در پایه ی یک کوه بلند، ده کوچک و سرسبزی قرار داشت که در آن گله های زیادی از گاو و گوسفند و بز زندگی می کردند و هر کدوم برای خودشون یه خونه ی مستقل داشتند.

توی خونه ی بزغاله­ ها، 3تا بزغاله ­ی ناز به اسمای شنگول و منگول و حبه­ ی انگور با مادرشون در کنار بقیه­ ی بزغاله ها زندگی می کردند
مادر بزغاله ها مدام به بچه­ ها نصیحت می­کرد که مواظب گرگ­های دهکده باشند. مخصوصا گرگ بزرگی که به بدجنسی و نامردی و درندگی معروف بود.

بزغاله های داستان ما گاهی به خاطر ترس از گرگ­ها نمی تونستند غذای مورد نیازشون رو به دست بیارن و مجبور بودن بعضی شبها گرسنه بخوابند. آخه اون گرگ های بدجنس برای اینکه بزغاله ها رو از خونه بیرون بکشند تا اون ها رو به چنگ بیارن و بخورن، راه غذا رو بر اونها بسته بودند.

اما مادر همچنان روی حرف خودش، محکم ایستاده بود و هیچ جور کوتاه نمی اومد. به بچه هاش نصیحت کرد که نکنه گول ظاهر خیرخواهانه ی گرگ بزرگ رو بخورن و به دامش بیفتن. گفت که اون گرگ فقط به فکر شکم خودشه نه غذای شما.

حبه ی انگور خوب به حرفای مادرش گوش می داد و سعی می کرد نصیحت های مادر رو به ذهن بسپاره اما شنگول و منگول حرف های مادر پیرشون رو قبول نداشتند، هرچند جرئت نمی کردند حرفی بزنن.

با خودشون می گفتند کِی بشه مادرمون سرشو بذاره زمین و بمیره تا بریم با گرگ بزرگ رفیق بشیم.

اون وقت تو دهکده همه به ما احترام می گذارن . هیچ کی جرئت نمی کنه به ما بگه بالای چشمت ابرو.

تازه شکممون هم حسابی سیر میشه و می تونیم از انواع و اقسام غذاهای لذیذ دهکده که گرگها نمی ذارن دست ما بهش برسه، بخوریم.

اما تا مادرمون هست باید دندون رو جگر بگذاریم و حرف نزنیم، فعلا چاره ای نیست.

گذشت و گذشت! مادر هر روز تو گوش بچه هاش می خوند قصه ی جنایت های گرگ بزرگ رو.

اینکه با بقیه ی بزغاله ها چه کرده و چطور اون ها رو به دام انداخته و خورده!

چطور به رفقای خودش هم رحم نکرده و موقع گرسنگیش، بی رحمانه کوچیک و بزرگ رو دریده!

چقدر مردم ضعیف دهکده رو به اسم رفاقت و کمک برده و نابود کرده.

دیگه این اواخر خیلی مادر پیر و مریض شده بود.

حرف های آخر مادر پیر به بچه هاش این بود که گرگ ها سالهاست دارن برنامه ریزی می کنن که بعد از من بیان سراغ شما و هرچی تو این سالها جمع کردیم از چنگتون در بیارن.

اگر غریبه ای به سراغتون اومد، اول نام و نشونش رو بپرسید تا مطمئن بشید، گرگ بزرگ نیست، بعدش در رو باز کنید. نکنه به خاطر فشار گرسنگی دست به دامن گرگها بشید چراکه اونا نابودی شما را می خوان نه سیر کردنتون رو.

منتظر نباشید که گرگ ها برای شما کاری بکنند، بلکه خودتون با حیوانات اهلی دهکده دست به دست هم بدید تا مشکلاتتون رو حل کنید. نگاهتون به دست گرگ های مزدور نباشه وگرنه هیچ وقت روی آسایش رو نخواهید دید.

مادر که برق دوستی با گرگ بزرگ رو در چشم های شنگول و منگول می دید اونها رو از رفاقت با گرگ ها برحذر داشت و گفت: بچه های گلم! نکنه لبخند گرگ بزرگ رو باور کنید، نکنه ظاهر زیبای کلامشون شما رو گول بزنه!

اونا فقط وقتی با شما ها رفیق می شن که شما هم مثل اونا گرگ صفت و درنده بشید!

 شنگول و منگول که دیگه کاسه ی صبرشون لبریز شده بود و دیدن که مادر با حرفهای خودش داره پته ی اونها رو روی آب می ریزه، علوفه مسمومی آماده کردند و به خوردش دادند و مادر مهربون از دنیا رفت.

مادر رفت اما صحبت هاش توی گوش بزغاله ها پیچیده بود:

رابطه با گرگ ها یعنی نابودی ما...

رابطه با گرگ ها یعنی نامردی در حق بقیه حیوون های اهلی ده که از ما یادگرفتن باج ندادن به گرگ ها رو.

رابطه با گرگ ها یعنی بی غیرتی یعنی...

اما شنگول و منگول بی تفاوت به این حرفا، عملیات روانی خودشون رو شروع کردند:

هی درِ گوش حبه انگور و بقیه بچه بزغاله ها می گفتند که ما دیگه خسته شدیم از این وضعیت فشار و گرسنگی!

باید بریم دم گرگ بزرگی رو ببینیم تا یه ذره فشار رو از ما برداره.

بعضی از بزغاله های دیگه هم که منفعتشون رو توی همراهی با شنگول و منگول می دونستند و عشق سرزمین گرگ ها کورشون کرده بود، تصمیم گرفتند با اینها همکاری کنند.

حبه انگور که حرف های مادر پیر خوب توی ذهنش نقش بسته بود، به اون دوتا نهیب زد:

بابا شماها مگه یادتون رفته مادر چی می گفت.

اما شنگول و منگول به فکر اجرای نقشه های خودشون بودند.

حرفشون، یکی بود اما هردفعه با یک شگرد خاص و جذابی مطرح می شد تا همه بزغاله ها رو به خودشون جذب کنن و با همراهی اونا کار خودشون رو انجام بدن.

زد و یکبار گرگها به فرماندهی گرگ بزرگ حمله کردند به دهکده و با خیانت بعضی حیوونای روستا تونستند حصار شهر رو بشکنند و وارد بشن. بعدها معلوم شد که روباه مکار به نمایندگی از گرگها به سگهای روستا که مسئول نگهبانی از دروازه بودن، قول دادن یک جایزه ی مفصل داده به شرط اینکه در مقابل حمله گرگ ها مقاومت نکنن و گرگها به راحتی بتونن وارد دهکده بشن. هدیه روباه مکار به سگهای نگهبان دهکده همون استخون های خون آلود بدن بزغاله های مظلومی بود که به دست گرگها دریده شده بودند.

گرگها وارد روستا شدند  و با خیانت سگها، اهل ده و حیوون های اهلی رو بی رحمانه دریدند و زخمی کردند و کشتند تا رسیدند به در خونه ی بزغاله ها.

اما مادر مهربون قبل از رفتنش فکر محافظت از خونه ی بزغاله ها رو کرده بود؛ خونه ی بزغاله ها، دیوارهای بلند و محکمی داشت که با زحمات مادر و بزغاله های قدیمی ساخته شده بود.

اما داخل خونه بزغاله ها خبرایی بود. تا صدای گرگ ها اومد قند تو دل شنگول و منگول آب شد.

گفتن الان وقتشه. باید بریم با گرگ ها حرف بزنیم تا اونها رو راضی کنیم، کاری به کار ما نداشته باشن...

این داستان ادامه دارد...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۱۰/۲۹
میلاد موحدیان

نظرات (۷)

سلام
وبلاگ زیبایی داری !
مطالبتم قشنگه !
به منم سر بزن در ضمن تبادلینک هم میکنیمممممممم !
www.number1.blog.ir
باتشکر
ولی ایران که اون بزغاله ها نیست...
چون اتفاقا در گرگ ها نفوذ کرده. داره از هم می پاشونتشون
بسیار زیبا بود.....
مطالب جامع و مفید بودند
اجرتون با حضرت زهرا س
۰۷ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۰۹ علی اصغردشتی
باسلام 
مطلب زیبای بود با تشبیهات خوب و زیبا امیدوارم موفق و مستمرباشید در زمینه فرهنگ سازی و نوشتن اینگونه داستان ها.با تشکر
بسیار تشبیهات زیباو جالبی بود میگویند درمثال مناقشه نیست ولیکن اگه‌ امریکارو اونقدر ابرقدرت وبی رحم وکشورخودمون روبه بزغاله و نهیف وظریف و فرصت طلب نشون بدیم این درست نیست ماهم براخودمون کسی هستیم ولی تحریم ها ودشمنی ها با ایران ودرکل دشمنی با شیعه و کلام ونفوذ شیعه باعث شده که درچشم بعضی ها که ظاهربین هستن کوچیک بشویم ولی درکل باهمبن داستانها میتونیم به نقطات ضعف وقدرت خودمون پی ببریم یاحق
۰۷ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۲۸ وحیدامیری
این راهم‌ اضافه کنم که یک چیز ویا یک خصلت را اگر داشته باشیم صدها وهزاران هزارگرگها هم نمیتوانن به ما‌ زور بگویند ونزدیک بشوند وان این است:(وحدت)وتعاونوا علی البروالتقوی ولاتعاونو علی الاثم والعدوان
سلام علیکم
بله از تجربه گدشته دیگران عبرت بگیریم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی