ما فرفره نداشتیم. بچههای کدخدا داشتند اما همبازی ما نبودند که دست ما بدهند. مسعود و مجید نقشهاش را کشیدند و مصطفی بند و بساطش را جور کرد. ما که فرفرهدار شدیم، لبخند نشست روی لبهای بابابزرگ. گفت: «دیدید میشود، میتوانید!»
از ترس بچههای کدخدا، داخل خانه فرفره بازی میکردیم. مبادا ببینند و به تریج قبایشان بربخورد. اما خبرها زود در دهکده ما میپیچید.
خبر که به گوش کدخدا رسید، داغ کرد. گفت: «بیخود کردهاند. بچه رعیت را چه به فرفره بازی.» و گیوهاش را ورکشیده بود و آمده بود پیش عمو محمد به آبروریزی. (بعداً شنیدیم که همان روز، کدخدا دم گوش میرآب گفته: «این اول کارشان است. فردا همین فرفره میشود روروک و پس فردا چرخ چاه.» بیشتر موتورپمپهای آب ده، مال کدخدا بود.)