ملک مهدوی(عجل الله تعالی فرجه)

میعادگاه مهدی باوران و مهدی یاوران

ملک مهدوی(عجل الله تعالی فرجه)

میعادگاه مهدی باوران و مهدی یاوران

۲۹ اسفند ۹۴ ، ۰۸:۳۲

خاطرات یک جهادگر از شهرخرم(3)

کلبه ای باصفا در شهرخرم

درب موسسه خیریه که رسیدیم، دیدیم که پدر مهربان شهر خرم دارد با خانواده ای خوش و بش می کند؛ کاشف به عمل آمد که خانواده ای یتیم هستند، یک مادر و 4 فرزند که فرزند بزرگ هم دختری است 15ساله و مابقی پسرانی کوچکتر از او. پدر مهربان شهرخرم می گفت، با پول یارانه ای که به آنها می دهند، حدودا10تا12 روز کفاف زندگیشان را می دهد و مابقی را باید با رنج و درد گرسنگی بسازند و بسوزند. بیش از این در این مورد سخنی نمی گویم چراکه به مثابه ی آب در هاونگ کوبیدن است.

ما را چه به فهمیدن درد گرسنگان و فقرا! ما که یک ساعت طاقت نداریم گرسنگی بکشیم و اگر اندکی ساعت غذایمان جابجا شود، آسمان را به زمین میدوزیم، چه به درک رنج مسکین و یتیم و فقیر...

ماها فقط بلدیم شعار مقاومت سر دهیم اما امان از آن وقتی که خدا بخواهد ما را امتحان کند که خودش می دانست نتیجه چه خواهد بود، لذا فرمود: «و قلیل من عبادی الشکور»

همچنان که اباعبدالله الحسین علیه السلام هم در آسیب شناسی مردم کوفه می فرماید: «و إذا محصوا بالبلاء قل الدیانون»

دنیا طلبانی چون ما، دین داریشان ابزار کاسبی شان است اما اگر قرار باشد در راه دین هزینه ای متحمل شوند، دین دار واقعی کم پیدا می شود.

سرتان را درد نیاورم، با رفقا تصمیم گرفتیم شب عیدی به خانه شان که بیشتر شبیه کلبه بود تا خانه سری بزنیم و تفقدی کنیم.

وقتی رسیدیم، ما را به خانه ی مادرش که درست جنب خانه ی خودش قرار داشت، برد. نمی دانم، شاید می خواست آبرو داری کند، اما بالاخره با یک لطایف الحیلی وارد خانه ی خودشان شدیم.

کیسه برنج و یک بسته مرغ یخ زده و مقداری حبوبات گرفته شده بود تا دستمان خالی نباشد، اما اوضاع با چیزی که ما فکرش را میکردیم، وخیم تر بود.

داخل اتاقی3در4 شدیم که از دیواره هایش شوره می ریخت. شروع کرد به تعریف کردن، دختر بزرگی را میگویم: «من پارسال کلاس هشتم بودم و درسم هم خوب بود ولی تو هر کلاسی خانم معلم میگفت که فردا فلان وسیله رو برای آزمایش علوم یا آموزش ریاضی یا ... بیارید و من ...»

حرفش را جوید، شاید رویش نمیشد بگوید. بگذارید من بقیه اش را بگویم: «من چون پول نداشتم، معلم هی برایم منفی می زد و مرا جلوی بچه ها ضایع میکرد، لذا تصمیم گرفتم دیگر کلاس سوم ثبت نام نکنم.»

البته برادر بزرگی که سیزده ساله است، بارها تقاضا کرده تا هرچند خیلی درس خوان و باهوش است اما با ترک تحصیل سراغ شغلی برود و نان آور خانه باشد اما خواهر بزرگتر اجازه نداده است.

حرف های دیگری هست که دیگر مزاج گفتن نیست چراکه گوشی برای شنیدن نیست...

این بود حکایت ما از 5روز اقامت در شهرخرم، امید که آینه ی درس و عبرتی باشد برای خودم و هرآنکه سخنم را می شنود، ان شاالله تعالی.

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۱۲/۲۹
میلاد موحدیان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی